نوشته شده توسط : آجی کوچیکه
سلام. من آجی کوچیکه هستم و در شهر اهواز زندگی میکنم. داستانی که میخوام واستون تعریف کنم شاید از دید خیلی هاتون بچگانه باشه اما برای من داستان 22 سال زندگی است.از وقتی خودم رو شناختم فقط یه آرزو توی دلم داشتم و اون هم داشتن یه خواهر بزرگتر بود. یعنی میشه گفت یه آرزوی محال. من فقط یه برادر بزرگتر داشتم. حتی وقتی که هفت ساله بودم و هم بازی هام آرزوهایی مثل داشتن یه عروسک بزرگ یا یه کیف پر از شکلات و یا رفتن به یه شهر بازی بزرگ رو داشتن ، با غرور به آرزوهای اونا فکر میکردم و با خودم میگفتم : چقدر دنیای اونا محدود و ناچیزه البته اگه به زبونه همون هفت سالگیم بخوام بگم، میگفتم: چقدر اینا بچه هستن راستش رو بخواین هیچوقت نفهمیدم که چرا این آرزو تا این اندازه برای من مهم بوده و هست. دبیرستان که بودم تصمیم گرفتم برای خودم یه خواهر پیدا کنم. یعنی یه دوست صمیمی که جای خواهر نداشته ام رو واسم پر کنه و البته پیدا هم کردم. در طول هفت سال ، یازده تا خواهر پیدا کردم که البته این رو هم بگم از اونجایی که من آدم وفاداری هستم ، هیچوقت به طور همزمان دو تا خواهر با هم نداشتم. وارد دانشگاه هم که شدم دیدم خیلی راحت میشه یه خواهر پیدا کرد. میدونید چرا؟ چون من برای همه جالب بودم. خب توی سن من همه دخترها معمولا به دنبال دوستی با جنس مخالف بودن و دیدن کسی که در جستجوی یه خواهر باشه شاید یه کم جالب به نظرشون میرسید. من اهل دوستی با جنس مخالف نبودم چون دوست نداشتم اعتماد خانواده ام رو از بین ببرم و از طرفی از دردسر هم خوشم نمیومد. زندگی آروم و بی دغدغه رو ترجیح میدادم. از اینا هم که بگذریم ، چون احترام خاصی برای شخصیت یک زن و همچنین برای زندگی زناشویی قائل هستم ، ترجیح میدادم که پاک بمونم چون اعتقاد داشتم که خداوند به انسانهای پاک ، همسران پاک میبخشه. حداقل وجدان خودم راحت بود. البته اینا دلیل نمیشد که به تیپ و سرو وضع ام اهمیت ندم و تقریبا خوش لباس بودم. از این رو همه دوست داشتن خواهر من بشن چون هم احساس پاکی داشتم و هم خودم اهل برنامه خاصی نبودم و در واقع یک دوست خوب به شمار میرفتم. پایان قسمت اول

:: بازدید از این مطلب : 837
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :
تاریخ انتشار : | نظرات ()